شب بود. اول آذر ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت. به دنیا آمدم. در بیمارستانی دولتی. مردم عاصی در خیابان شعار می دادند. برق نبود، همه جا تاریک بود و صدای شلیک گلوله ها از دور و نزدیک در فضا می پیچید و به رعب و وحشت مادری تنها می افزود. اینها را مادر می گفت. چه اضطرابی داشته. اضطراب خطر بیرون، اضطراب تولد نوزادی ناسالم به دلیل زایمان حوالی چهل سالگی و لابد بسیاری اضطرابهای دیگر که به من و به هیچ کس هم نگفت. من هم ترس داشتم. ترس از دنیایی ناشناخته که با صداهای تیر و تفنگ و انفجار هم در آمیخت.
برق همه جا از جمله بیمارستان قطع بوده. پزشکان درگیر زخمیها، و نوزادان فله ای در اطاقی رها شده. مادر می گفت. می ترسیده اگر فرزندم میان این همه نوزاد جابجا شود چه؟ اگر اصلاً گم شود چه؟ بعد پسری دستش داده اند که نام مادری روی مچ بندش بوده، نام خودش. و من همان لحظه نام گرفتم علی. او که مادر در آن لحظات سخت پسرش را از او خواسته بود. مادر مضطرب همانجا شیرم داد. و اضطراب هم مانند ترس با شیر لذت بخش مادر در جانم نشست. قطره قطره. با هر مکیدن نوزاد گرسنه.
مدتی بعد شیر مادر هم نگرفتم. نمی دانم چرا. حالا شیر خشک می خواستم که آن هم کم بود یا نبود. و من با ترس و اضطراب و نگرانی از کمبود بالیدم. همه اینها، ترس و اضطراب و نگرانی از کمبود سالها بعد و بصورت ناخودآگاه در فیلمنامه هایم بیرون آمد. سالهای آغازین نوشتن اصلا حواسم نبود که اینها در نوشته هایم هست. بعد تر که دوستم می خندید و می گفت کارهایت کلکسیون رنج و بزه اجتماعی است در محتوای کارهای خودم دقیق شدم. دوستم درست می گفت. اما نمی دانستم چرا تلخ دوستم. نمی دانستم همه اینها ریشه در شرایطی داشته که که من هیچ نقشی در ایجادش نداشته ام. آیا قربانی شرایط و جامعه و اتفاقهایی بودم همه خارج از حیطه و توان تصمیم گیری و عمل خودم؟
حافظه بلند مدت خوبی دارم. پنج- شش ساله بودم که عاشق مدرسه شدم. خانه ما در خیابان هفدهم بود و مدرسه در خیابان نوزدهم. مدرسه ای با دو حیاط. حیاط بزرگ برای کلاسهای سوم و چهارم و پنجم که ورودی آن در خیابان نوزدهم بود. حیاط کوچک برای کلاسهای اول و دوم. درِ حیاط کوچک اما دو خیابان آنطرف تر بود. خیابان بیست و یکم. منِ پنج شش ساله دو خیابان راه می رفتم که از لای در، صف بستن و “از جلو نظام” کلاس اولیها را ببینم. چقدر دوست داشتم بزرگ شوم و جای یکی از کلاس اولیها باشم. بچه ها صف می بستند و یکی یکی به کلاس می رفتند و من تماشا می کردم تا وقتی دیگر بچه ای در حیاط نمی ماند. بعد، من می ماندم و حسرت کلاس درس که اصلا نمی دانستم چجوری است. حسرت هم آرام آرام به ترس و اضطراب اضافه شد. و البته حسرت هم در فیلمنامه هایم بیرون زد. شخصیتهایم همیشه حسرت داشتند. حسرت همه چیز. و من واقف نبودم که ریشه همه این حسرتها عشقایم بوده و یکیشان همان عشق به درس خواندن که گفتم. من مدرسه که رفتم، پس چرا اجازه می دادم حسرتها در وجودم بمانند و ریشه بدوانند؟
سالهای دبستان می خواستم خلبان شوم. همانند همه پسرها. بعدش می خواستم ارتشی شوم. ارتشی در ذهن کودک دبستانی مردی بود خوش لباس که در محله با ارتشیهای دیگر رژه می رفت و همه دخترهای محله با اشتیاق از لای درهای خانه هایشان نگاهش می کردند. و من نمی دانستم خلبان هواپیمای جنگنده که من عاشقش بودم یک ارتشی است. اما خیالپردازیش با من ماند و سالها بعد همیشه یکی از شخصیتهای اصلی فیلمنامه هایم انسانی بود در محیطی ناهمگون که اطرافیان به دلیل خیالپردازی دستش می انداختند یا پشت سرش حرف می زدند.
سالهای راهنمایی به چیزی شدن فکر نمی کردم. سال اول و دوم دبیرستان هم فقط درس بود و البته اولین عشق در دوم دبیرستان. عشقی چهار ساله و یک طرفه و بدون فرجام. خیالپردازی و عشق بی فرجام هم به ترس و اضطراب و حسرت اضافه شد. عشقهای نشده و نرسیده هم شد بخش مهمی از فیلمنامه هایم.
سوم دبیرستان اما نقطه عطف زندگیم شد. مروری بر آثار فریتز لانگ در سینما عصرجدیدِ جشنواره فجر. با “متروپولیس” ، “ام” و “شما فقط یکبار زندگی می کنید” فریتز لانگ واله سینما شدم. دیگر نمی خواستم خلبان و ارتشی شوم. می خواستم کارگردان شوم. هرطوری شده.
سال بعد سال کنکور بود و انتخاب رشته. شروع کردم به خواندن دروس کنکور هنر اما ترسها و اضطرابهای کودکی سر باز کرد. اگر نتوانم قبول شوم چه؟ مثل الان هم نبود که انواع و اقسام دانشگاهها و دانشکده ها و پردیسها و غیر انتفاعیها و بدون کنکورها متقاضی را سردرگم کنند که کدام را انتخاب کند. سالی ده – پانزده نفر قبولی رشته سینما از میان صدها هزارنفر متقاضی آن هم برای رشته ای که پس از فارغ التحصیلی، هزاران نفر مثل من شغلی برایش متصور نبودند. ترسها و اضطرابها باز به سراغم آمدند. اگر نتوانم با پول فیلمسازی زندگیم را بچرخانم چه؟ اصلا مگر در هنر پولی هم هست؟ فرهنگ هم به ترسها دامن می زد. هربار تلویزیونی که در نبود دی وی دی و ماهواره و اینترنت تنها راه تماشای کلاسیکهای سینما بود را روشن می کردی، هنرمندی، کارگردانی، بازیگری از معیشت سخت می گفت، از نبود تامین اجتماعی برای هنرمند. حرفهایی که من عاشق استقلال از خانواده را می ترساند. شروع کردم به خواندن دروس تخصصی رشته ام ریاضی فیزیک همزمان با مطالعه دروس تخصصی کنکور هنر. قانون شده بود که کنکور هنر “شناور” است. یعنی در هر رشته که عشقت کشید کنکور بده، هنر هم بده. شد، شد. نشد، نشد. هنر را دادم، نشد.
و البته قانون شناوری هم برای کسی جواب نداد. هنوز هم بعید است بدهد. نفر اول کنکور هنر یکی از آن سالها را خوب یادم هست که با نشریه پیک سنجش مصاحبه کرده بود. رشته اش تجربی بود و در همان رشته کنکور اصلیش را داده بود و در کنکور هنر هم شناور شده بود. شانسش در شناوری گفته بود و نفر اول شده بود. در طول مصاحبه چندین بار تکرار کرده بود که کنکور هنر را به عنوان “سوپاپ اطمینان” داده. الان بیست و چهارسال از آن سال می گذارد و نام او را در هیچ رشته هنری نشنیده ام. با وجود قانون شناوری همیشه عشق بر سوپاپ پیروز است.
چند ماه بعد هم در کنکور دانشکده صدا و سیما شرکت کردم. روز کنکور مقابل حوزه امتحانی که در دانشگاه پلی تکنیک سابق و امیرکبیر فعلی بود اعلانی دیدم که به جای درس خلاقیت نمایشی، درس اهمیت رسانه در آزمون می آید. ضریب خلاقیت نمایشی چهار بود. بالاترین ضریب. و من خلاقیت نمایشی را بیش از همه درسها خوانده بودم. کجای دنیا روز آزمون برای درسی با بالاترین ضریب جایگزین معرفی می کنند؟ نتیجه معلوم بود. پذیرفته نشدم. گفتم و همه گفتند معلوم است پارتی بازی است. نگرانی از پارتی بازی و اعتقاد به عدم وجود عدالت در جامعه هم به ترس و اضطراب و عدم امنیت اضافه شد. در فیلمنامه های آن سالهایم تا همین سه چهار سال پیش فقدان عدالت اجتماعی به وضوح دیده می شود.
مستقیم رفتم سربازی. ترسها بالاخره کار خودش را کرد. در سربازی تصمیم گرفتم شغلی غیر از سینما داشته باشم. یعنی فیلم بسازم و موازی با آن کاری غیر مرتبط داشته باشم که بتوانم مستقل از خانواده باشم. مثل کسانی که ازدواج کرده اند و معشوقه هم دارند که نه از زندگی مشترک لذت می برند نه از معاشقه معشوق. باور کرده بودم شغلی غیر از علاقه ام باید داشته باشم تا زمانی که موفق شوم. همه چیز جامعه هم همین دریافت اشتباه را تقویت می کرد. این سالها درک کرده ام وقتی انسان چیزی را باور کند آدمها، اتفاقات و شرایط باور او را تثبیت می کنند. فرقی نمی کند باور درست باشد یا غلط. قاعده جهان است. در همان روزها مصاحبه ای از آقای فرمان آرا خواندم که ایشان هم تاکید داشت فیلمساز در ایران باید شغلی غیر از سینما داشته باشد. حتما از سر خیرخواهی بوده.
قبل از آغاز سربازی تمام نکات مهم کتابهای ریاضی و فیزیک دبیرستان را در دو دفترچه یادداشت کردم. هنگام “خدمت” چیزی که زیاد است زمانهای مرده. وقتی پس از تمرین نظام جمع به سربازان “آزاد” داده می شد، وقتی در صف غذا بودم، وقتی نگهبانی می دادم، وقتی در صف توالت بودم و وقتی در “آسایشگاه” همه خواب بودند به خودم اجازه نمی دادم ول بچرخم یا بخوابم. زیر نور لامپ کم سو و کم رمق چهل وات وسط “آسایشگاه” بدون اینکه اجازه داشته باشم تختم را ترک کنم درس می خواندم، به قیمت خستگی مفرط تمام روز بعد و تمام روزهای بعد. وقتی ما را به نماز خانه می بردند، از فرط خستگی در فاصله بین دو نماز سرم را روی زانویم می گذاشتم و چرت عمیق چند دقیقه ای می زدم. چقدر دلم خواب می خواست. و چقدر ول چرخیدن در غروبهای بیکاری پادگان و غوطه ور شدن در خلسه غمناک عشق به وصال نرسیده چهارساله خوب و رخوتناک بود. اما فکر کردن به هجده ماه سربازی تا روز آخر اجازه نمی داد مثل سربازان دیگر در پادگان بچرخم. شبانه روز درس می خواندم. کنکور دادم و وسط سربازی قبول شدم. چه لذتی داشت قبولی حین سربازی آن هم در رشته ای بی ربط به سینما: تعمیر و نگهداری هواپیما!
اطاق به اطاق برگه تسویه در دست امضاها را جمع می کردم. دوستان هنوز سربازم وقتی مرا با شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه مشغول جمع کردن امضاء می دیدند لابد حسرت داشتند. اما این عیش دیری نپایید.
فکر می کردم هفته ای یکی دو روز دانشگاه و بعدش از این سینما به آن سینما رفتن و کتاب خواندن، چه لذتی داشت اگر می شد. اما معاون آموزش روز اول آب پاکی روی دستم ریخت وقتی پرسیدم چه روزهایی کلاس داریم. گفت شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، هشت صبح تا چهار بعد از ظهر. مات نگاهش کردم که چند واحد در هر ترم؟ گفت هجده واحد دروس تخصصی و هفته ای هجده ساعت زبان تخصصی انگلیسی اجباری. همه کتابهای تخصصی هواپیمایی به زبان انگلیسی بود و امتحانات هم.
تمام مدت تحصیل که سر کلاسهای استاتیک، دینامیک، ترمو دینامیک، مکانیک سیالات، برق هواپیما، بال و بدنه هواپیما و مقررات هواپیمایی می نشستم خودم را دائم سرزنش می کردم و شلاق می زدم که علی! تو الان باید سر کلاس تاریخ سینما و فلسفه هنر باشی نه اینجا. شلاق زدن به خود هم به ترس و اضطراب و عدم امنیت اضافه شد. فیلمنامه های سالهای قبلم پر از صحنه هائیست که شخصیتها خودشان خودشان را قضاوت می کنند و محاکمه می کنند و ملامت می کنند و شلاق می زنند و از زندگی لذت نمی برند. هیچ لذتی.
سینما رهایم نمی کرد. شدم دانشجوی فراری. هیچ کلاسی را تا انتها نمی ماندم و اگر می ماندم سر کلاس فیلمنامه می نوشتم. جسمم داخل کلاس بود و روحم در سینما. سال هشتاد بود و بهار اصلاحات و سینما تک موزه هنرهای معاصر بعد از سالها باز شده بود. عضویت یک ساله سینما تک را خریداری کردم. دیدن نسخه سی و پنج میلی متری مرگ یزدگرد روی پرده بعد از بیست سال توقیف با حضور خود بهرام بیضایی چه لذتی داشت.
سال هفتاد و نه در کلاسهای فیلمسازی انجمن سینمای جوانان ایران شرکت کردم. زمستان همان سال اولین فیلم کوتاهم “جائیکه پیاده رو ها تمام می شوند” را به عنوان پروژه فارغ التحصیلی ساختم. پسری در ابتدای فیلم در پیاده روی خیابان شانزده آذر دنبال دختری برای هم صحبتی می گردد. با سه نفر قرار می گذارد. روز موعود فرا می رسد. هیچکدام نمی آیند. پایان فیلم شبیه آغاز آن است. او هنوز در پیاده رو دنبال دختری برای هم صحبتی می گردد. همه آنچه در گذشته تجربه کرده بودم آرام آرام در فیلمهایم سر باز می کرد. در این فیلم حسرت بود و انتظار و نرسیدن. بخشی از تجربه های گذشته هایم.
سال بعد دومین فیلم کوتاهم “کجای این شب تیره …” ساختم. زن جوانی دختری بار دار است. مادرش سالها رنج کشیده. خودش هم از دست پدر و برادر جزم اندیش در تنگنا بوده و پس از ازدواج، شوهرش وظیفه پدر و برادر را بر عهده گرفته. زن جوان در پایان فیلم جنینش را سقط می کند که سرنوشت دخترش شبیه خودش و مادرش نشود. الان فکر می کنم چرا یک جوان بیست و دو ساله باید چنین فیلم تلخی بسازد؟ تازه چقدر برای یافتن این داستان خلاصه رمانهای خارجی را خوانده بودم و سرانجام آن را در هفته نامه مهر حوزه هنری یافته بودم. تلخی در روح و روانم بود و انعکاسش را در بیرون می یافتم. خودم ناخواسته خواسته بودم تلخیها در وجودم بمانند.
دو سال بعدش نتوانستم فیلم بسازم. طرحهایم به دلایل مختلف رد می شدند. آن موقع درسم تمام شده بود و در یکی از شرکتهای هواپیمایی به عنوان تکنسین موتور هواپیما کار می کردم. فیلمنامه کمدی سیاهی نوشتم درباره یک تدوینگر سینما که شغلی غیر مرتبط با علاقه اش دارد. صبح تا عصر در آن شغل غیر مرتبط است و هر روز عصر تا صبح فردا در استودیوی تدوین فیلم کارمی کند. یک صبح که می خواهد به محل کارش برود می بیند که شب قبل در استودیو را قفل کرده اند و او نمی تواند خارج شود. به علت تاخیرهای فراوانی که به دلیل کار دیر وقت در استودیو داشته، نگران است اگر بازهم دیر به محل کارش برسد شغلش را از دست بدهد. به همین دلیل صبر نمی کند که ساعاتی بعد استودیو باز شود. از طبقه دوم که محل استودیو است به خیابان می پرد و دستش می شکند و برای درمان دستش تمام در آمد ماه قبلش را باید بپردازد. اسمش بود حفره. این قصه هم مستقیم از تجربیات شخصی می آمد. کسی که شغلش را دوست ندارد و کار دیگری دوست دارد و زندگیش دو پاره شده. پاره ای در کار و پاره ای در عشق. انگار اصرار داشتم تلخیهایی را که تجربه کرده بودم با فیلمهایم ثبت و جاودانه کنم.
فیلم برداری حفره شروع شد و وسط فیلم برداری پولم تمام شد. مقداری از پولم هم حین فیلمبرداری توسط یکی از عوامل به سرقت رفت. راشهایم و فیلمنامه ام را زدم زیر بغلم و شروع کردم به جستجو برای یافتن تهیه کننده برای اتمام کار. خیلی گشتم. تهیه کننده ای پیدا نکردم اما در یک دفتر خصوصی تولید فیلم کاری به عنوان تدوینگر پیدا کردم. شدم تدوینگر.
ماه ماه محرم سال هشتاد و سه نزدیک بود. از ده سال قبلش وقتی دانش آموز دبیرستانی بودم عکاسی را شروع کرده بودم و تجربه سالها عکاسی تاسوعا و عاشورا داشتم. مدیرعامل آن دفتر تهیه فیلم پیشنهاد فیلم مستندی درباره عاشورا داد. قبلش هیچ علاقه ای به سینمای مستند نداشتم. مدیر آموزش آن مجموعه رضا رنجبر، که دوستان خوبی شدیم تشویقم کرد فیلم را بسازم. برای ساختش حمایتهای لازم را هم انجام داد. در تدوین آن کمک فراوانی هم کرد. به سینمای مستند علاقه مند شدم. وقتی نمی توانستم بودجه متمرکزی برای ساخت فیلم داستانی بیابم، ساخت فیلم مستند که می توان آرام آرام تمامش کرد بهترین راه برای دورنبودن از سینماست. پس از آن پیگیر علاقه مند سینمای مستند شدم تا همین الان و آخرین فیلمم شهسوار درباره زندگی و مرگ مناقشه برانگیز جهان پهلوان تختی.
رشته مهندسی بسیار دور از خواسته هایم بود. از دوران تحصیل لذتی نبرده بودم و حسرت دانشگاه خوب داشتم. سال هشتاد و هفت تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم. زبان انگلیسی. چون احساس می کردم به آن نیاز دارم. اما مشغله های شغل هواپیمایی و فیلمسازی بازهم اجازه نمی داد دانشجویی رهاباشم که از درس خواندن لذت می برد. البته فکر می کردم به دلیل کار در شغلی که دوستش نداشتم و مشغله فیلم مستند غلامرضای علی که برای شبکه چهار می ساختم و هر قسمت بدنم جایی بود، قسمتی در فرودگاه، قسمتی در خیابانها برای فیلمسازی و قسمتی در دانشگاه، نمی توانستم از دومین دانشگاه هم لذت ببرم. اما بعدتر دانستم دلیل ناشادیم نگرشم به زندگی بوده نه مشغله هایم.
در همان دوران تحصیل دومین دانشگاه، یک ترم می بایست معدلم بالای هجده می شد تا مشروط نشوم. زمان امتحانات بود و سه شبانه روز نخوابیدم. وقتی امتحان دادم دیگر خوابم نمی برد. می توانستم چند روز دیگر بیدار بمانم اما ترسیدم. آمپول دگزامتازون تزریق کردم و خوابیدم و البته همه این تجربیات را مستقیم وارد فیلمنامه هایم می کردم.
در هواپیمایی اصطلاحی است به نام باد روبرو یا Head wind. باد روبرو سبب می شود هواپیما هنگام تیک آف یا فرود با مصرف سوخت کمتری بلند شود یا فرود بیاید. من این نام زیبا را تبدیل کردم به یکی از تلخ ترین فیلمهایم! پزشکی تلخکام از ازدواج اولش ناراضی است و جدا می شود. در بیمارستان با پزشکی آشنا می شود و برای بار دوم ازدواج می کند. این پزشک هم زندگی قبلی ناموفقی داشته و فکر می کند عشق باید در اوج تمام شود وگرنه دچار زوال و روزمرگی می شود. حالا این زن پزشک را در بهترین جای رابطه ترک می کند و می رود و پزشک دوباره تنها می شود. او برای بار سوم ازدواج می کند و در سکانس پایانی به شهری رفته اند که برای اولین بار با همسر سومش پیمان زناشویی بسته اند و امروز هم سالگرد ازدواجشان است. زن منتظر است دکتر به او ملحق شود و کیک را ببرند اما دکتر هنوز هم غمگین است. در حمام است و در وان جکوزی سیگار می کشد و کتاب می خواند. نام کتابش هم بود طریقه حمام خلاق! باد روبرو پلاک نقره بهترین فیلم داستانی جشنواره فیلم هوستون آمریکا در سال ۲۰۱۱ را گرفت اما عجیب فیلم تلخی است. الان اصلا نمی توانم تماشایش کنم.
لیسانس زبان انگلیسی را گرفته بودم اما هنوز در رشته مورد علاقه ام درس نخوانده بودم. اولی برای شغل بود و دومی نیاز. رفتم فوق لیسانس ادبیات دراماتیک خواندم. این بار بد نبود. مطالعاتم خوب بود و دانشجوی زرنگ کلاس بودم. اما تلخی همه سالهای گذشته، همه اجبارها، دویدنها، نرسیدنها از جمله سالها دویدن برای ساخت فیلم بلند تلخ اندیشم کرده بود. یازده سال هم بود که شغلی نامربوط با آدمهایی نامربوط را تحمل می کردم. واقعا رنج می بردم. بالاخره دل به دریا زدم و از شغلی که دوستش نداشتم اما در آمد فوق العاده و مزایای خیلی خوبی داشت استعفا دادم. از آینده ام خیلی می ترسیدم. دائم به همکلاسیهای رشته مهندسی فکر می کردم که چه در آمد خوب و بدون اضطرابی دارند با اینکه هیچکدام کارشان را دوست نداشتند. اما تصمیمم را گرفته بودم. به ندای قلبم گوش داده بودم. اما هنوز یاد نگرفته بودم باید به خدا توکل کنم چون خودش وعده داده مومنان فقط باید به خدا توکل کنند، او که راههایشان را نشانشان می دهد.
خودم را مطمئن کرده بودم ایراد از جایی است که در آن هستم. گفتم با تغییر لوکیشن، زندگیم تغییر می کند. شروع کردم به خواندن زبان فرانسه و برای چند دانشگاه اپلای کردم. سال بعدش پذیرشم آمد. همه پس اندازم را برداشتم و برای ادامه تحصیل در رشته کارگردانی فیلم به اروپا رفتم.
رفتم که بر نگردم. با پرواز هواپیمایی قطر رفتم. در فرودگاه دوبی پرواز کانکشن داشتم. فاصله بین دو پرواز نیم ساعت بود و فاصله بین دو ترمینال بدون احتساب چک اوت اولی و چک این دومی هم نیم ساعت. به پرواز دوم نرسیدم. شب در هتلی در دوبی ماندم. چهل کیلو بار مجاز کارگو بود و من در تهران چهل کیلوگرم “اضافه بار” خریداری کرده بودم. اما موقع پرواز فردا صبح گفتند مجاز هستی فقط چهل کیلو گرم بار داخل کارگو ببری و چون چهل کیلو بار اضافه را از قبل اعلام نکرده ای باید چهارصد یورو بپردازی. مطمئن بودم باز نمی گردم. خشمگین بودم. همه چهل کیلوگرم لباس و کتاب را همان جا در سطل زباله فرودگاه دوبی خالی کردم.
در اروپا بودم. همه چیز بود. همه چیز خوب بود. هوای خوب، دانشگاه منظم و سیستماتیک، همکلاسیهای خوب، اساتید فوق العاده، طرح درسهای دقیقا طراحی شده برای فیلمساز کردن دانشجویان نه برای ارائه آمار و بیلان و البته مک دونالد.
اما همان ماه اول دلتنگ جایی شده بودم که با خشم ترکش کرده بودم. باورم نمی شد. می خواستم برگردم. شروع کردم به نوشتن فیلمنامه ای که ناخودآگاه خشم و دلتنگی در آن موج می زد: بومرنگ.
همزمان با تحصیل فیلم شهسوار را هم تدوین می کردم. معمولا تا ساعت شش عصر کلاس داشتیم. به خانه می آمدم و پس از درست کردن شام و دو سه ساعت استراحت، ساعت دو بیدار می شدم و تا شش و هفت صبح تدوین می کردم. یکی دو ساعت می خوابیدم و به دانشگاه می رفتم. تمام شنبه ها و یکشنبه ها را هم تدوین می کردم. دو ترم اول چهارمین دانشگاه هم اینطور سپری شد.
اما آشنایی با نحوه جدید تفکر و بعدش اتفاقی به ظاهر بسیار تلخ سبب شد از اساس در نگاهم به زندگی و فیلمسازی تجدید نظر کنم. سی و چند سال به روش قبلی زندگی کرده بودم. تغییر روش و مواجهه همزمان با آن حادثه تلخ، برایم شبیه پوست انداختن مار بود. نمیدانم مارها هنگام پوست اندازی درد می کشند یا نه اما برای من فرایندی بسیار دردناک بود.
اما بعد از دو سال خودم آدم دیگری شدم. همه فیلمنامه هایم هم رنگ و بویی دیگر گرفتند. فیلمنامه های “آتش باز” و “دروازبان” که اکنون آماده ساخت هستند و طرح “حرف ک را به نشانه ترس بگیر” که اکنون مشغول نگارشش هستم محصول مستقیم آن دوران پوست اندازی است. امید حتمی به موفقیت، سپردن کارها به آن کارساز، حفظ آرامش هنگام رخداد واقعه ای که اصلا انتظارش را نداریم، ایمان به خداوندی که هر لحظه از کسی که به او ایمان دارد حمایت می کند، باور به امدادهایی که وقتی شروع به حرکت کنی می رسند، همه و همه مضامینی هستند حاصل این چند سال که به وضوح در کارهای جدیدم قابل مشاهده هستند.
می توانید از این سایت خیلی چیزها یاد بگیرید از جمله طریقه تبدیل کردن تجربیات شخصی به فیلمنامه که می تواند منبع پایان ناپذیر الهام و خلق فیلمنامه باشد. منبعی که تا پایان عمر نویسندگیتان می توانید از آن کسب در آمد کنید. اگر با آموزشهای “نون و قلم” همراه شوید به خوبی یاد می گیرید که از هر چیزی اقتباس کنید. اقتباس از هرچیزی را لحظه به لحظه زندگیم انجام داده ام و آن را خوب بلدم. می توانم با شما یکی دو ساعت در خیابان قدم بزنم و از همان چیزهایی که شما دیده اید و از کنارش به سادگی گذشته ایده چند فیلمنامه سینمایی را بیرون بیاورم. این را دوستان نزدیکم که با هم مسافرت می رویم و قدم می زنیم خوب می دانند.
اما بیشتر دوست دارم علاوه بر فیلمنامه نویسی از ذات و اساس تجربیاتم با شما بگویم. این “آن” ی است که فیلمنامه هایتان را خاص و یکه می کند. اگر چه برای فیلمنامه نویسی دانستن اصول و قواعد ضروری است اما نوشتن با نگاهی تلخ که تفکر غالب جامعه را یدک می کشد همانند هل دادن یک گاری بزرگ با چرخهایی زنگ زده و مربع شکل در سربالایی تند یک تپه است. با صرف انرژی بی پایان و تحمل رنج فراوان و درد گرفتن همه عضلات می توان این گاری را یکی دو قدمی هل داد اما میزان نتیجه در برابر میزان انرژی صرف شده تقریبا صفر است. در صورتیکه خداوند کائناتش را به گونه ای طراحی کرده که انسان برای تحقق خواسته هایش نیاز به تحمل مصائب و سختیها ندارد. داشتن همه چیز آسان است و بدیهی. مثل نفس کشیدن، دیدن و شنیدن. اگر ما برای نفس کشیدن و دیدن متحمل رنج می شویم، رنج کشیدن برای بدست آوردن خواسته هایمان نیز طبیعی است. اگر سختی و رنجی هست در نگرش ماست نه در فرایندها. اگر سختی و رنجی هست در باورهای ماست نه در گذشته و پدر و مادر و زمانه و محیط پیرامون. “جبر جغرافیا” را دور بیندازید. می توان هرجایی تلخ اندیش و ناموفق بود، ایران یا اروپا. می توان در هرجایی هم با ایمان و موفق بود، ایران یا اروپا.