لطفا خودتان را نکشید
مدتی قبل در مترو مادری دیدم به همراه پسرش. پسر، مردی بود حدودا چهل و چند ساله و مبتلا به سندروم داون. سندرومی که سبب می شود چهره افراد همانند بچه ها باقی بماند. مادر هم حدودا شصت و چند ساله. مادر، پسر را همانند کودکی مراقبت می کرد و همراه خود می کشید. وقتی از پله ها بالا می رفتند پسر که قدمی از مادر عقب تر بود، دستش را روی شانه مادر گذاشت و با مهربانی مادر را کمی هل داد. مادر برای بالارفتن نیاز به این فشار آرام دست فرزند نداشت، فرزند همه محبت خود را با این تماس کوتاه دست ابراز می کرد.
مدتی قبل دوستم با من تماس گرفت که همراهش از او خواسته رابطه شان را تمام کنند. از او دلیل پرسیدم، گفت اگر تو می دانی من هم می دانم. آن خانم دلایلی نظیر عدم توجه دوست من و در اولویت بودن کار برای دوستم را مطرح کرده بود. خوشبختانه دوست من دچار افسردگی نشد و خیلی زود به جریان زندگی باز گشت و یک هفته قبل دوباره با من تماس گرفت که همراه سابق تماس گرفته، ابراز دلتنگی کرده و بدون اینکه دوست من بخواهد گزارش کاملی از آنچه که در یک هفته گذشته انجام داده را به دوست من داده.
همه در زندگی لحظاتی را تجربه کرده ایم که یقین داریم هیچ کس نمی تواند جز ما درباره آن اظهار نظر کند و حتما هم دوست نداریم کسی ما را بر اساس کنشها و واکنشهایی که در آن مقطع داشته ایم قضاوت کند. چون ما، خودمان، با همه وجود عمق آن فقدان، از دست دادن، جدایی و یا ترس را تجربه کرده ایم. دوستی داشتم که هنگام رانندگی من کنارم نمی نشست چون معتقد بود “فوبیا” دارد. بار اول که گفت شاید ته دلم کمی هم خندیدم. اما کسی نمی داند آن دوست چه چیزی را تجربه کرده که کنار راننده نشستن برایش تبدیل به کابوس شده. بنابراین اظهار نظر درباره ترسهای دیگران ممکن است گاهی اوقات به استهزاء ناخواسته ختم شود. این را گفتم که همین آغاز موضعم در برابر رنجهای دیگران مشخص باشد. هیچ کس حق ندارد رنج شخص دیگری را به این دلیل که آن رنج برای خودش نکته مهم و قابل توجهی نیست کوچک بشمرد.
نزدیک به ده سال درباره غلامرضا تختی پژوهش کردم که حاصلش یک فیلم بلند مستند سینمایی و یک مونولوگ سی صفحه ای شد و حقیقتاً دوست دارم فراغتی حاصل شود و کتابی درباره زندگی او بنویسم. مردی که در همان سالهای کودکی از اوج زندگی اربابی به حضیض زندگی مستاجری فرو غلتید، با پشتکاری کم نظیر قهرمان پایتخت، ایران و سپس جهان شد، در اوج شهرت و محبوبیت و البته جوانی (سی و شش سالگی) دست از جهان فروشست.
هم آن روزها که هر خبر و مقاله ای درباره او را می کاویدم و هم این روزها هیچگاه نتوانستم و نمی توانم جرات و جسارت کسی را که با دست خودش به زندگیش خاتمه می دهد دست کم بگیرم. جسارتی بس بزرگ می خواهد. حتی فکر کردن به آن هم تن آدم را می لرزاند. اینکه خودت کاری کنی که دیگر هیچ طلوع و غروبی را نبینی. صدای کسانی را که دوستشان داری را نشنوی و خودشان را نبینی.
اگرچه در مورد تختی هیچ کس نمی تواند با قاطعیت بگوید کشته شد یا به زندگیش خاتمه داد. شواهد و قرائن کافی برای صحت هر دو پایان موجود است. اما مسئله این است که در هر دو صورت، تختی در ماهها و حتی یکی دو سال پایانی عمر، افسرده، غمگین و منزوی شده بود. حتی اگر خودش با دست خودش به زندگیش خاتمه نداده باشد، آن رنج که سالیان متمادی با خودش حمل می کرد، آن تنهایی و آن انزوای اجباری و خود خواستهِ چند سال آخر، هر مخالف غیر پایبند به اصول انسانی را به عمل غیر انسانی تحریک می کند.
اما دوست داشتم کسی بود و در لحظات آخر به او می گفت آیا می دانی با دست شستن از زندگی عزیزت در سی و شش سالگی چند میلیون انسان را عزا دار می کنی؟ آیا می دانی چقدر عمیق در قلب مردم کشورت جا داری؟ به نظرم پاسخ این پرسش آخر را می دانست اما عمق نفوذ خودش میان توده ها را درست ارزیابی نکرده بود. می دانست دوستش دارند اما نمی دانست چه تعداد و چقدر. نمی خواهم بگویم کسی به خاطر دیگران از خاتمه دادن به زندگیش منصرف شود که ممکن است بگوید “من احساس خوشبختی نمی کنم، دیگران چه اهمیتی دارند”. اما اگر از این منظر نگاه کنیم که اکثر کسانی که دست به چنین انتخابی زده اند، از احساس تنهایی و فراموش شدگی و بی پناهی چنین کرده اند، آنوقت پایان مسئله شکل دیگری به خود می گیرد.
غلامرضا تختی در چند سال پایانی عمرش مغضوب دستگاه ورزش و امنیتی وقت بود. عموم مردم از دست دادن هر آنچه با رنج و مشقت به دست آورده اند برایشان ترسناک است و همانها می پنداشتند نزدیکی تختی برایشان گران تمام می شود. همین مردم کوچه و بازار که تختی بارها برایشان از خودش گذشته بود و پول و طلا و سکه های اعطایی شاه و تربیت بدنی و نخست وزیر و دستگاه ورزش را حاتم طایی وار به آنها می بخشید، از ترس زیر نظر رفتن ساواک از او فاصله گرفتند.
مرحوم وارطان آنتانسیان در سال 58 یا 59 برای فیلم “جهان پهلوان” گفتگویی کرده با پیرمردی بقال در محله خانی آباد که دوست دوران مدرسه تختی بوده و به عنوان فیلم آرشیوی در فیلم “شهسوار” هم استفاده شده. هر بار که تختی به مغازه او مراجعه می کرده، مردم هم برای دیدنش هجوم می آورده و ازدحامی برپا می شده. در همان سالهایی که تختی به خاطر حمایت از دکتر مصدق و دکتر فاطمی مغضوب حکومت وقت است، بقال را به اداره ساواک می خوانند و از او درباره ارتباطش با گروههای سیاسی می پرسند. البته بعد از چند پرسش و پاسخ، وقتی می فهمند او مرد ساده ای بیش نیست و ارتباطی به سیاست ندارد و آزاد می شود. اما او که از این احضار ترسیده، تختی را در اولین مراجعه بعدی از مغازه بیرون می کند و از تختی می خواهد دیگر به آنجا نرود. به همین راحتی قهرمان جهان و المپیک و آسیا و ایران را از بقالی چند متری اش بیرون می کند!
من چند سالی در اداره ای دولتی کار می کردم. در سال ما قبل پایان حضورم در آن اداره، “مدیر” آن بخش عوض شد و نفر جدید به هر دلیل از من خوشش نمی آمد. از فردای آن روز، دوستان و همکاران دیروز به محض مواجهه از من فاصله می گرفتند که مبادا “مدیر” جدید آنها را با من ببیند و برایشان بد شود و پایان ماه کارانه کمتری به آنها تعلق بگیرد یا با مرخصیشان موافقت نشود. “مدیر” جدید که کسی نبود. من هم انسانی عادی هستم. به همین دلیل مردم در مواجهه با تختی که نامی جهانی بود و زیر نظر اداره امنیت، ترس برشان می داشت که مبادا احضار شویم و داغ و درفش نصیبمان شود. و حتما با خود می گفته اند “اصلا به ما چه”.
و تختی هم حتما بعد از آن واقعهِ مرد بقال یا وقایع مشابه با خود اندیشیده که بعد از ده مدال طلا و نقره المپیک و جهانی و آسیایی و سیزده سالِ بی رقیب در کشور، حالا نه حتی در شهر خود بلکه چنان در محله خود، خانی آباد، غریب است که به مغازه دوست دوران تحصیلش راه ندارد.
حتما با خود اندیشیده هر جای دنیا می رود به احترامش کلاه از سر بر می دارند اما همسر جوانش درک صحیحی از موقعیت اجتماعی و ورزشی او ندارد.
حتما با خودش اندیشیده که از نوجوانی و بعد از خانه نشینی پدر، بار اقتصاد و معیشت خانواده به دوشش بوده، اما از آن همه رنج چه حاصل؟
حتما به خودش گفته من در سی و شش سالگی با کوله باری از تجربیات میادین جهانی می توانم مربی و معلم تراز اول نوجوانان و جوانان کشورم باشم اما حتی اجازه ورود به ورزشگاه ها یا خروج از کشورم را ندارم.
حتما با خودش نجوا کرده بخش عمده ای از درآمد ماهیانه ام صرف بخشش به مردمی می شود که همواره به من مراجعه می کنند اما از سه حقوق دریافتی من دوتای آن به دلیل زاویه با حکومت قطع شده و آن یکی هم برای خودم و همسرم و خانواده پر تعداد مادری با خواهری که از همسرش جدا شده و خواهر دیگری که هیچگاه ازدواج نکرده و برادر زاده ای که من تکفلش را بر عهده دارم کم است و حالا من با مردم و مراجعان هر روزه چه کنم؟
حتما از ذهنش گذشته که رفیق و هم تیمی قدیم به من گفته به روغن سوزی افتاده ام و باید تشک کشتی را برای همیشه ببوسم و بروم و آخر این چه رسم ادب و پهلوانی و کشتی گیری و جوانمردی است که رفیق در حق رفیق دیگر به جا می آورد و در جلوت، شهرت و خوشنامی او را به سخره می گیرد؟
حتما با خود اندیشیده من، نواب صفوی، دکتر فاطمی و دکتر مصدق را دوست دارم به خاطر شخصیت و مرام فردیشان و کاری به تفاوتها در مشی سیاسی آنها ندارم. از دست شاه هم سله می گیرم چون حق من به عنوان ورزشکاری است که برای کشور افتخارها آفریده و پرچم کشور را بارها بالا برده. حالا چرا باید به خاطر عقاید شخصی ام مورد عتاب و عقاب قرار بگیرم که موضعم را مشخص کنم که بالاخره با کی هستم؟ به کسی چه ربطی دارد من چگونه فکر می کنم؟
حتما به خودش گفته من با کسی نیستم، من با هر کسی هستم که فکر می کنم آدم درستی است و نظر من لزوما با نظر مردم یکی نیست و چرا باید به مردم به خاطر عقایدم جواب پس بدهم؟
و صدها و هزاران نجوای ذهنی دیگر که هر لحظه ـ به قول آن بزرگوار دیگری که به زندگیش خاتمه داد ـ در انزوا روح آدم را می خراشد و می خورد.
اما اگر تختی می دانست در غروب غمگین و خاکستری و سرد دیماه خاکسپاریش چه ازدحامی می شود، اگر می دانست ازدحام مردم در روز هفتم و چهلمش چنان ترسی در حاکمیت ایجاد می کند که صدها مامور میان مردم می گمارد، مبادا که مراسم ترحیم، تبدیل به اعتراض و اعتصاب شود، اگر می دانست فقط یازده سال بعد از رفتنش و بعد از آن که دیگر نامش ممنوع نیست، هر ساله مردم بسیاری بر مزارش حاضر می شوند و یادش و مرامش و نامش را گرامی می دارند، اگر می دانست چنان برای مردم عزیز است که همه کنار مزارش می ایستند مگر اعتباری کسب کنند، اگر می دانست دهها کتاب و دهها هزار صفحه درباره اش نوشته خواهد شد، اگر می دانست چندین فیلم درباره اش ساخته خواهد شد، اگر می دانست به قول مرحوم علی حاتمی “عکسش روی طاقچه خانه های مردم، کنار قرآن مجید و تمثال مولی علی (ع) جای می گیرد” و اگر می دانست به نامش میدان و خیابان و ورزشگاه و کوچه و بن بست در همه شهرها ساخته می شود، کمی دست نگه می داشت. چه برای پایان دادن به زندگیش و اگر هم به زندگیش خاتمه نداده کمی دست نگه می داشت برای تسلیم شدن.
کمی تامل کنیم و ببینیم چه عزیزانِ مهربانِ بزرگوارِ حساسِ دوست داشتنیِ بزرگ به زندگیشان خاتمه داده اند: غلامرضا تختی، صادق هدایت، ارنست همینگوی، مریلین مونرو، غزاله علیزاده، رابین ویلیامز، ونسان ون گوگ، ویرجینیا ولف، شانتال آکرمن و … آیا هر روزِ بودنشان، چیزهای بیشتری به جهان ما اضافه نمی کرد و دنیای ما را زیبا تر نمی ساخت؟
من نمی دانم شما چه کسی هستی که این سطرها را می خوانی. نمی دانم در چه شرایط اقتصادی یا جسمی یا احساسی هستی که این سطرها را می خوانی. با صداقت تمام می گویم که این سطرها را از روی سیری ننوشته ام. من هم چند سال قبل فکر خاتمه دادن به زندگی از ذهنم عبور کرد، فقط به خیال اینکه خودم را از کسانی که قدر مرا نمی دانستند دریغ کنم. آیا اگر چنین می کردم قدر مرا می دانستند؟ اصلا دانسته شدن قدر بعد از اتمام زندگی در این دنیا به درد چه کسی می خورد؟ و مگر اصلا اهمیت دارد کسی قدر ما را بداند یا نداند؟
چه اهمیتی بالاتر از این که کار درست را انجام دهیم. کار درست در بعضی از مواقع می تواند ادامه دادن باشد. فقط ادامه دادن.
اگر الان فکری یا اندیشه ای شبیه آنچه گفتم از ذهنتنان می گذرد، لطفا خواهش می کنم به یاد مردمی بیفتید که به خاطر تختی سوگوار شدند، سوگوار ماندند و سوگوار خواهند ماند. اگر اندازه تختی معروف و مشهور نیستید که ملتی شما را به خاطر بیاورند، به یاد معدود کسانی باشید که حقیقتاً دوستتان دارند و از رفتنتان داغدار می شوند و ممکن است هیچ وقت داغ رفتن شما از قلب و روحشان پاک نشود. هیچ وقت.
روانشاد حمید رضا صدر با مرگ طبیعی از دنیا رفتند اما ببینید چه عشق عظیمی نسبت به پدر در سطرها و نوشته های غزاله دختر عزیزش به چشم می خورد، ببینید عشق چگونه کار می کند؟ اگر هیچ کس در دنیا شما را نشناسد، یقین بدانید پدری، مادری، خواهری، برادری، دختری، پسری، همسری، محبوبی، معشوقی هست که حقیقتاً و از صمیم قلب و از اعماق وجود شما را دوست دارد. خودتان را، تصویرتان را، صدایتان را، گرمای محبت دست و آغوشتان را از او دریغ نکنید. همین صدای ضعیف، همین گرمای کم رمق می تواند چراغ زندگی او را سالهای سال گرم نگه دارد. همان دست مهربان پسر چهل و چند ساله نیازمند حمایت سندروم داون، مادر را گرم می کند. همان مادر شصت و چند ساله پیر هم پسر را گرم می کند. رفتن انتخابی هر کدام با دیگری چه ها که نمی کند. و یاد همراه دوست من بیفتیم که خودش بدون دلیل رفت و وقتی دید هیچ خبری بهتر و بیشتر از محبت و دوست داشتن نیست باز هم ظاهرا بدون دلیل بازگشت. رفتن او ارتباطی به دوست من نداشته و اگر دوست من به خاطر رفتن او به زندگیش خاتمه می داد (که هزاران از این نوع بوده و دیده ایم شنیده ایم) و بعدا متوجه می شدم که آن خانم خودش بازگشته، بر بیهودگی مرگ دوستم سالها حسرت نمی خوردم؟ باور کنیم رفتارهای بد و آزار دهنده دیگران با ما هیچ ارتباطی به ما ندارد که به خاطر آن خودمان را ملامت کنیم و شلاق بزنیم و در سطوح عمیق تر به زندگی خود خاتمه بدهیم.
نمی گویم پیله ای به دور خودمان بتنیم و هیچگونه توجهی به اطراف نداشته باشیم اما حواسمان باشد که به خاطر کسی زندگی نکنیم و به خاطر خودمان زندگی کنیم. خودمان تنها کسی هستیم که ما را از رنجها و تنگناها و نداشتنها و تنهائیها رهانیده.
یقین بدانیم وقتی این لحظات تلخ و رنج آور ظاهراً به بن بست رسیدن گذشت، دوباره نور و گرمای عشق و آرامش و امنیت به زندگیمان خواهد تابید. حتی اگر هیچ کس، حتی یک نفر را نداریم که دوستمان داشته باشد، به یاد تنها کسی باشیم که خودش هم یکتاست و حقیقتاً و بدون چشمداشت و توقع دوستمان دارد. کسی که ما نمی توانیم کاری برایش بکنیم اما او همه کار برای ما می کند. کسی که چنان قدر ما را دانسته که از روح خودش در ما دمیده.
زنده بمانید. لطفا زنده بمانید. خواهش می کنم زنده بمانید. ما تنها نیستیم. هیچگاه تنها نبوده ایم. کسی همین نزدیکیها دوستمان دارد.
اسامی عکسهای تصویر از بالا و راست: رابین ویلیامز (بازیگر آمریکایی)، ارنست همینگوی (خبرنگار و نویسنده آمریکایی)، غلامرضا تختی (کشتی گیر و فعال سیاسی ایرانی)، شانتال آکرمن (کارگردان نوگرای بلژیکی)، ونسان ون گوگ (نقاش هلندی)، غلامرضا تختی (به همراه حبیب بلور و سایر کشتی گیران تیم ملی)، غزاله علیزاده (نویسنده ایرانی)، تونی اسکات (کارگردان آمریکایی)، صادق هدایت (نویسنده ایرانی)، مریلین مونرو (بازیگر آمریکایی)، ویرجینیا ولف (نویسنده انگلیسی)